چند دقیقه بیهدف راه رفتم. به پارک که رسیدم، روی اولین نیمکت خالی نشستم. کتاب شعرم را در آوردم و مشغول خواندن شدم. آرام آمد و کنارم نشست، بیسروصدا. خودش را روی کتابم انداخت. ظاهراً او هم مشغول خواندن شده بود. قصد داشتم مقدمهچینی کنم و اسمش را بپرسم، اما نمیشد.
کمی که گذشت، سروصدایش بیشتر شد، خیلی بیشتر. تا حدی که مردم دستشان را بالای سرشان گرفتند و دویدند. فریاد زدم: «ساکت، نگاه کن! مردم دارن از دستت فرار میکنن!» این را که گفتم سروصدایش خوابید. فکر کنم بهش برخورده بود. هوا دیگر ابری نبود. چند دقیقهای گذشت. به کنارم نگاه کردم. نبود. داد زدم: «حداقل اسمت رو میگفتی.» صدایی آمد: «باران!»
فاطمه علیزاده از رباطکریم
عکس: فائزه شفیعی، 17 ساله، خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران